جار القمر :: مدیای مقاومت

مسیری برای دسترسی به محصولات چند رسانه ای مقاومت ، آموزش زبان و فرهنگ کشور های محور مقاومت

جار القمر :: مدیای مقاومت

مسیری برای دسترسی به محصولات چند رسانه ای مقاومت ، آموزش زبان و فرهنگ کشور های محور مقاومت

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

حج شهادت-داستان استشهادی احمد قصیر (فصل اول)

مبارک باد ای زن، فرزند فدایی مبارک باد، مبارک باشد در زمین و آسمان

تولدی مبارک

حنجره های مومنان صبح آن روز  این اذکار را ندا می داد(تهلیل)، اولین روز عید سعید فطر است، امام جماعت آن روستا به همراه مردان روستا نماز عید را به پایان رساندند و زبانشان از تبریکات و تهنیت ها لبریز بود.

او ابوموسی است که با هروله و شادمانی به سمت خانه اش می رود، همسرش منتظر است و بارداری او را خسته کرده، چرا که در ماه های آخر است، و منتظر تولد فرزتدش در هر لحظه است.

ابوموسی دستی بر در کشید و وارد شد. سلام بر تو ای همسر گرامی ام، خداوند روزهایت را شاد گرداند و وضع حملت به خیر باشد.

ام موسی با خستگی پاسخ داد: روزهایت مبارک باشد به خواست خداوند، این عشق نوست ای ابوموسی، مرا خیلی خسته کرده و من بی صبرانه منتظر او هستم.

خداونو به تو نیرو عطا کند، آیا با من به دیدار خویشاوندان می آیی؟

نه، چرا که واقعا خسته ام، می دانی، احساس می کنم امروز وضع حمل خواهم کرد.

ان شا الله که ختم به خیر شود، دیر نخواهم کرد.


ابوموسی برای انجام کارهایی که بر عهده اش بود از خانه بیرون رفت و همسرش در خانه ماند. زمان به سرعت سپری شد و حدس ام موسی درست بود، به طوریکه درد زایمان در غروب آن روز شروع شد و ولادت نوزاد در ساعت ده و نیم همان شب صورت گرفت.

او پسر است، آن را بگیر و در گوشش اذان بگو ای ابو موسی، ان شا الله مبارک باشد.

ابوموسی مشتاقانه او را در آغوش گرفت، سلام و درود فرستاد بر پیامبر(سید الوری).

در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه خواند و از خداوند خواست تا فرزندی صالح و پاک باشد.*

سپس به ام موسی رو کرد: اکنون او را چه بنامیم؟...

در ابتدا او را محمد بنامیم. ام موسی: صلوات و چه نیکو نامی است نام محمد.

... بعد از گذشت دو ماه خانواده نام محمد را به احمد تغییر دادند، همان که به خاطر شدت ضعف و جسم کوچکش بیمار بود، کبودی بر روی پوستش به گونه ایی بود که اقوام والدینش می گفتندکه عمر احمد بسیار کوتاه خواهد بود.

یکی از آنها نزد ابوموسی می آمد و به او می گفت: چرا او را نزد دکتر می بری و برای او هزینه می پردازی؟ نگاه کن آیا او را همچون مردگان

نمی بینی؟

باورم کن امیدی در این انتظار نیست.

*سوره مبارکه ابراهیم \40


جز این نبود که ابوموسی با آرامش و رضایتمندی پاسخ می داد: من به وظیفه ام عمل می کنم و باقی در دست خداست.

...خداوند اراده کرد تا احمد بهبود یابد، به طوری که قبل از یکسال سلامتش را به دست آورد، همچنین اولین گام هایش را برداشت و اولین کلمات را بر زبان جاری کرد.

عطر وجود احمد از زمان تولدش تا آخرین لحظه ی زندگی اش در اطرافش پراکنده بود.

لبخندی سحرآمیز داشت وشخصیتی که قلب ها و عقل ها را تسخیر می کرد.

او به همه نزدیک است، مونسشان است،شادشان می کند و به زندگی شان رنگ های نورانی و در شب زنده داری هایشان آوازهای دلنشین و کمیاب می افزاید.

او همان طفل کوچک بزرگی ست، کسی که زندگی اش را به گونه ایی خاص رقم زده بود طوری که شباهتی به زندگی کودکان و حتی برخی بزرگان نداشت.

و در کار خداوند حکمتی است.


احمد کوچک

ام موسی: احمد ای کوچولوی من بیا تا لباست را بپوشانم.

احمد: چشم ای مادر من

ام موسی:من می روم تا مقداری گوجه فرنگی بچینم، احمد را با خودم می برم و ام موسی داخل شد تا سبد را با خود بیاورد و صدا زد: ابوموسی احمد کجاست؟

ابوموسی: نمی دانم شاید دم در منتظر توست.

مادر به سرعت به سمت در رفت و احمد او را شگفت زده کرد و ...


و احمد او را شگفت زده کرده بود در حالیکه تعدادی گوجه فرنگی در پیراهن داشت...

احمد عزیزم چه کسی از تو آن را خواست؟

احمد: صدای شما را شنیدم و دوست داشتم به شما کمک کنم.

ام موسی با خود گفت: سبحان الله، آیا این کار یک پسر بچه چهارساله است؟ خدایا شکرت.

روزها گذشت و ابوموسی و خانواده اش روستا را برای کسب روزی در لیبی، ترک کردند.

و احمد کوچک در آنجا دروس مدرسه را شروع کرد بدون آنکه فراموش کند کمک حال مادرش باشد و نسبت به کارهایی که می کند مسؤل باشد.

صبح یکی از روزها مادر احمد از او خواست تا به مغازه برود و مرغی را برایش بیاورد تا بپزد.

احمد به مغازه رفت و مرغی را خرید و آن هنگام هشت سال داشت. در راه بازگشت به خانه، مرغ مرد، پس به مغازه برگشت و به مغازه دار گفت: به من مرغی بیمار دادی و در راه مرد، باید آن را پس بگیری و یکی دیگر به من بدهی.

مغازه دار با  حالت تمسخر به او گفت: مرغ مریض نبود  و تو آن را کشتی.

برای مدتی آنها با هم بحث و جدال کردند تا اینکه احمد گفت: خب پس من می روم و پلیس می آورم و آن زمان به من نشان بده که چه کاری خواهی کرد؟

وقتی مغازه دار این حرف را شنید، ترسید و به احمد یک مرغ زنده ی دیگر داد.



و این چنین به خانه برگشت و مادرش را از آنچه رخ داده بود با خبر ساخت.

سالها گذشت و هنگامیکه احمد به یازدهمین بهار زندگی اش رسید، روزی از پدر خواست تا کاری برایش فراهم کند.

ابوموسی: جرا پسرم؟ تو هنوز کوچک هستی و باید درسهایت را ادامه بدهی، تو حتی به کلاس هشتم نرسیده ایی.

احمد: حقیقت این است که دانش آموزان، همیشه چه در مدرسه چه خارج آن زورگویی می کنند.

می دانی هنگامی که از من خواستی  تا چوب ها را برایت بیاورم تا آنها را در ماشین قرار دهیم، برای انتقال  به کارگاه، آنها مرا سنگ باران کردند تا اینکه به تنگ آمدم و چوبی برداشتم و یه دنبال آنها رفتم و یکی از آنها را گرفتم و به شدت او را زدم، تا از این به بعد نه من و نه کس دیگری را آزار ندهند.خشونت و تسلطشان بر کودکان تعجب آور است.

ماجرا از این قرار است که نمی توانم جلوی خود را بگیرم وقتی که آنها کارهای اشتباه انجام می دهند و هیچ اشتباهی از آنها را تحمل نمی کنم و این باعث می شود همواره در جنگ و درگیری باشیم.

پدر: اما پسرم ما در این کشور غریب هستیم، تو نه به آنها و نه به دیگران ارتباط داری. خودت را درگیر چنین مشکلاتی نکن.

احمد: من نمی توانم  تحمل کنم کسی به من یا شخص دیگری ظلم کند. تنها راه این است که از آنها دوری جویم و این تنها با ترک مدرسه میسر می شود.

پدر: لا حول و لا قوة إلا بالله. از خداوند می خواهم کارها را آسان گرداند.

ابوموسی وخانواده اش نه سال در لیبی ماندند و بعد از آن به لبنان بازگشتند. و در آن زمان فصل جدیدی از زندگی احمد آغاز شد.


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی